ساکورا



 

دیشب دلتنگی عجیبی به سراغم آمده بود. دراز کشیده و ولو شده رو تخت حس غربتی همه وجودم را فراگرفت. موزیک Azul جسی کوک گوش می دادم و کلمات و خاطرات توی سرم وول میخوردند. حس اینکه این دو سال زندگی چه قدر برایم به سختی گذشت و اتفاقات غیر قابل پیش بینی زندگی، اهداف، سقف آرزوهایم و بینش و نگرش و دانشم را متحول کرد. اینکه تا دوسال پیش رویای Data Scientist شدن دلم را از شدت هیجان بهم می زد و حالا که حتی جرات نمی کنم به آن رویا فکر کنم. نه که نتوانم . فقط چون حس میکنم حضور bipolar در زندگی ام و اشکار شدن آن در 24 سالگی و بالطبع اپیزودهای افسردگی باعث شد سقف آرزوهایم و علایقم دست خوش تغییرات زیادی شود. که دیگر حتی نتوانم فعلا به مهاجرت و اپلای فکر کنم. که بیشتر فهمیدم که درونم چه خبر است و چه می گذرد. فارغ از اینکه هرکس هرکار میخواهد برای زندگی اش بکند. که شرایط زندگی آدمها با هم متفاوت است و نمی شود یک نسخه کلی برای همه پیچید.که یاد بگیرم خودم را با دیگران مقایسه نکنم و به برنامه زندگی ای که خداوند برایم مدون کرده ایمان بیاورم. که نگران انصراف و غیر ذلک نباشم، که از کجا معلوم 2 سال عقب افتادم جای دیگر زندگی 5 سال مرا جلو نیندازد؟! اصلا فکر که می کنم حتی عقب افتادگی هم برایم بی معنا شده، مگر نه اینکه هرکس در زمان خودش زندگی می کند؟! . که از خودم بت نسازم و انتظارهای اسیب زننده نداشته باشم. که بهترین خودم باشم. 

حس دلتنگی برای چه بود اصلا؟! 
دلتنگی برای چه کسی؟! 

قبلاً هم گفتم من آدم این حس گاه و بیگاه هستم. که شاید برای آدم هایی که می توانستند در زندگی گذشته من حضور پررنگ تری داشته باشند و زمانه دیر ما را با هم رو به رو کرد. شاید در گذشته اتفاقات خوبی نمی افتاد. مثل همین حالا. سر را کج کردن و رد شدن به نشانه ندیدن. یا اضطراب زیاد زمان دیدن. گاهی ادم با کسانی مواجه می شود که فکر می کند ادم های درست زندگی اش هستند. اما. در زمان اشتباه. مواجه شدن با ادمها به این سبک همیشه ته دلم را خالی می کرد و می کند. که چه قدر حس دوست داشتن قبلش پشت هم توی قلبت تلنبار کرده بودی و حالا می توانی با یک کنش و واکنش اشتباه آن ها در هم بشکنی و حست تبدیل به خنثی ترین حالت ممکن شود. و شاید همین زمان است که دلت برای آن "حس دوست داشتن" تنگ شود و دلتنگی در قلبت لانه کند.

 

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها